02144056338
drshabanmandana@gmail.com
  • 02144056338
  • 02144025086
  • 02126159483
  • 09195711714

سوالات متداول

سلام سوال من در مورد برخورد با توقعات زیاد شوهرم هست ...و گویا تو خانوادشون توقع بالا اپیدمی هست البته که ویژگیهای خوب زیادی دارن ولی من نمیدونم برخورد درست با توقعات همسرم چیه ؟؟؟ مثلا مقایسه میکنن خودشونو با داماد بزرگترمون که ۱۰ ساله در اثر تومور مغزی نا بینا شدن و ۴ مرتبه جراحی کردن که خب البته مراعات خاص خودش رو میطلبه یا توقع دارن که چون پدر من وضعیت اقتصادی بهتری نسبت به خودشون داره واسه ما خونه میخریدن و... من نمیدونم برخورد درست چیه ...بارها تلاش کردم متقاعدش کنم ولی میگه تو روی خانوادت تعصب داری و نمیپذیری رفتار خانوادت درست نیست و وقتی میگم تو درست میگی منتظره و توقع داره که برم به خانوادم انتقال بدم و اونا تغییر کنن و اینم میدونم که شوهرم و خواهرهاش از مادر خودشونم توقعات بیجایی دارن .باید قاطعانه و محکم برخورد کنم؟؟ یا باید تلاش کنم به زبان و بیان دیگه ای قانعش کنم؟ یا باید فقط سکوت کنم؟ و یا اینکه ظاهرا بهشون حق بدم به این امید که آروم بشن؟؟
سلام خسته نباشید.خانم دکتر من یک خانم ۳۴ ساله هستم متاهلم و فرزندی ندارم از اولین روز عقدم همسرم از نظر روابط زناشویی خیلی بی اهمیت هستن.هیچ وقت تقاضایی از من نمیکنن و باوجود همه ی دوست داشتن هامون رابطه مون ماهی یک بار هست ولی من خیلی بیشتر تمایل دارم ولی چند بار گفتم و بروز هم بارها دادم اما همواره یه بهونه ای اعم از خستگی و دیر وقت بودن و باشه یکم بعد و .... داشتن.وقتی هم منطقی باهاشون صحبت میکنم ادعا میکنه که خیلی خیلی ادم مشتاقی هست و من زمانهای بدی رو پیشنهاد میدم.اخیرا خیلی بهم برخورده و حدود دو ماه اصلا هیچی نگفتم و خودش دو بار پیشنهاد خیلی سطحی دادن قبول نکردم خیلی راحت گفت باشه.ولی آخرین بار گفتم که تو باعث شدی اینطور بشم.بهش بر میخوره و میگه سه هفته پیش بوده رابطه مون و تو الکی بزرگ کردی و من دو بار پیشنهاد دادم تو قبول نکردی.الان من باید چیکار کنم؟نگرانم در آینده رابطه مون و صمیمیتمون رو بخاطر اینا از دست بدیم.لطفا کمکم کنید ممنونم
سلام من 22 سالم هست و در سن 20 سالگی خواستگاری داشتم که اولین فرد زندگی من بود و خب من ایشون رو میشناختم و تاحدودی هم عیب هاشونو هم خوبی هاشونو میدونستم تا حدود زیادی و منو ایشون قبل از خواستگاری رسمی یک سری صحبت هامونو انجام دادیم و هم رو ممیشناختیم وبعد از صحبت ها، تو یه سری موارد موافق هم بودیم ویک سری رو به عهده خانواده ها گذاشتیم وتا مرحله خواستگاری رسمی پیش رفتیم و خب تو اون مرحله کلا خانواده اش خیلی درست رفتار نکردن و موضوعی که میتونست حل بشه همه چی به هم خورد و اون فرد هیچ کاری نکرد برخلاف حرفاش... واقعا توقع داشتم حداقل سعی کنه درست کنه وهمون اقا بعد از یکی دو ماه رفتن خواستگاری یه فرد دیگه و عقد کردن و من این حجم از اتفاقات یهویی رو ننتونستم از یک اشنا بپذیرم و واقعا بی اعتماد شدم به همه کس از طرفی چون اولین ادم زندگیم بود(اخانواده من سنتی هستن و من هم یکی از معیارهام این هست که سنتی ازدواج کنم. و ادم احساساتی نبودم نسبت به این مساعل و بیشتر با منطقم تصمیم میگیرم تا احساسم) و خب یجورایی نمیتونم بپذیرم که چه اتفاقی افتاده ازطرفی به همه افراد با دید خوب نمیتونم نگاه کنم و تو این بعد از زندگیم واقعا موندم که چجوری میتونم به ادم دیگه ای اعتماد کنم. من چجوری میتونم فراموش کنم این اتفاق بد رو؟
من ۳۷ سالمه و ۴ساله ازدواج کردم با پسری که ۸ سال ازم کوچیکتره. سه سال دوست بودیم و بعد ازدواج کردیم تو دوستی خیلی خوب بود همش بیرون میرفتیم و جمعه ها برنامه می ریختیم که بریم بگردیم.همسرم مرد پاک و مهربون و پرتلاشیه هم کار میکنه و هم درس میخونه اما درآمدش کمه و کلا از لذت بردن از زندگی هیچی نمیدونه . من از نظر مالی همیشه تو رفاه بودم ولی الان وضعیت مالیمون سخته رابطمون خوب بود اما من از فشارهای مالی که بهش عادت ندارم خسته شدم و خیلی وقتا بخاطر کمک هایی که به همسرم کردم سرزنشش می کنم. من عاشق سفر و بیرون رفتنم و همسرم بیشترین نیازی که داره خوابه و دیدن تلویزیونه حس میکنم مثل رباط هیچ نیازی به تفریح یا حتی غذا نداره فقط خواب و کار همین. خیلی خستم هم از شرایط سخت زندگی و هم این تفاوت ها. احساس می کنم اصلا درکم نمی کنه. کلا همه چی رو من باید بگم تا انجام شه. پرداخت قبض ، پاس کردن چک ، بردن آشغال ، خوردن غذا ، تمیز کردن خونه ، برنامه تفریحی یا مسافرتی چیدن. چندین بار سر این مسائل دعوای حسابی کردیم در کل حس میکنم هیچی از خودش بلد نیست انکار هیچ فکری جز کار و درس تو ذهنش نیست نمیدونم واقعا مشکل چیه اما خیلی ناراضیم از زندگیم. یجورایی احساس افسردگی دارم. شوهرمو دوس دارم اما خیلی خستم. لطفا کمکم کنین چیکار کنم که زندگی مون خوب شه.
سلام خسته نباشین.ببخشیدمن مدت یک سالی هست ک بااقایی ک همشهری وهم دانشگاهی من هست آشناوواردرابطه دوستی شدیم.من قبل ازاین اقارابطه ای نداشتم وبه شدت درعقایدم سرسخت هستم.دخترمذهبی ای هستم.بعدازگذشت مدتی این اقابه من گفت ک بزای ازدواج میخادومادرشودرجریان گذاشته بود.وبعدازمدت ۷ماه درخواست رابطه کزد.اول مخالفت کزدم.وایشون هم گفت بخاطرلذت چنددقیقه نمیخام ایندموازدست بدم.وبیخیال شد.دوبازه ماه بعدبهم گفت ومن بخاطرقول ازدواج قبول کزدم.الان یک ساله باهمیم.خیلی اوقات شده دعواکردیم وخواستیم جدابشیم ولی نمیتونیم.میگ من آدمی نیسنم ک ول کنم عذاب وجدان میگیرم.تودخترخوبی هستی.اینم بگم ک اکثردعواهای مابرسراخلاق هست.اون اقاصبوزهست ومستقل ومنم زودرنجم وحساس وسریع ازکوره درمیرم وغرمیزنم. حتی مادرش بامن صحبت کردش برای ازدواج.مشکلی که دارم این هستش.این اقایه بارمیگه جدابشیم وازطرفی یه بازمیگ من کنارتوآرامش دارم دقیقامثل زمانی ک پیش مادرم هستم.ومیگ توخوبی وخونواده هامون بهم میخوره‌.ولی همیشه میگ من ازتهش میترسم.من دانشجوام.سربازی وشغل ندارم.باچی بیام جلو.من میترسم ازآخراین رابطه.تواگ خواستکارخوب اومدجواب بده. ولی من نمیتونم.چون دلم گیره.ازطرفی خیلی دوستش دازم.ولی اینک یه بارمیگ جدابشیم ویه بارمیگ من دوستت دارم ولی ازتهش میترسم باعث شده نتونم تصمیم بگیزم.ازطرفی کنارهم حالمون خوبه.نمیخام ازدستش بدم. خیلی پسرخوبی هست.همه کاری کرده.ولی ناچارامیخادبرگرده عقب ودوبازه بزای ۳تارشته اول بخونه وقیول یشه واقدام کنه برای خواستکاری.میگ الان هیچی ندارم.اون موقع دندان قبول بشم همه چیز درست میشه من نمیخام ازدستش بدم.میشه کمکم کنین.

برای تماس با ما با شماره های زیر تماس بگیرید