02144056338
drshabanmandana@gmail.com
02144056338
02144025086
02126159483
09195711714
خانه
درباره ما
همکاری با ما
خدمات
دپارتمان ها
درمان زوج و خانواده
مشاوره و روان درمانی فردی
روانپزشکی و دارودرمانی
روان درمانی و مشاوره نوجوان
روان درمانی و مشاوره کودک
گفتار درمانی
همه دپارتمان ها
دوره های آموزشی
دوره های آتی
دوره های برگزار شده
مقالات
والدین موفق
زندگی بهتر
پیش از ازدواج
تمامی مطالب
تماس با ما
نوبت دهی آنلاین
مراکز افق سلامت
سوالات روانشناسی
خانه
درباره ما
همکاری با ما
خدمات
دپارتمان ها
درمان زوج و خانواده
مشاوره و روان درمانی فردی
روانپزشکی و دارودرمانی
روان درمانی و مشاوره نوجوان
روان درمانی و مشاوره کودک
گفتار درمانی
همه دپارتمان ها
دوره های آموزشی
دوره های آتی
دوره های برگزار شده
مقالات
والدین موفق
زندگی بهتر
پیش از ازدواج
تمامی مطالب
تماس با ما
نوبت دهی آنلاین
مراکز افق سلامت
سوالات روانشناسی
02144056338
02144025086
02126159483
09195711714
drshabanmandana@gmail.com
سوالات متداول
ازدواج و زناشویی
کودک و فرزندپروری
اضطراب و مشکلات فردی
نوجوانان
دسته بندی نشده
سلام سوال من در مورد برخورد با توقعات زیاد شوهرم هست ...و گویا تو خانوادشون توقع بالا اپیدمی هست البته که ویژگیهای خوب زیادی دارن ولی من نمیدونم برخورد درست با توقعات همسرم چیه ؟؟؟ مثلا مقایسه میکنن خودشونو با داماد بزرگترمون که ۱۰ ساله در اثر تومور مغزی نا بینا شدن و ۴ مرتبه جراحی کردن که خب البته مراعات خاص خودش رو میطلبه یا توقع دارن که چون پدر من وضعیت اقتصادی بهتری نسبت به خودشون داره واسه ما خونه میخریدن و... من نمیدونم برخورد درست چیه ...بارها تلاش کردم متقاعدش کنم ولی میگه تو روی خانوادت تعصب داری و نمیپذیری رفتار خانوادت درست نیست و وقتی میگم تو درست میگی منتظره و توقع داره که برم به خانوادم انتقال بدم و اونا تغییر کنن و اینم میدونم که شوهرم و خواهرهاش از مادر خودشونم توقعات بیجایی دارن .باید قاطعانه و محکم برخورد کنم؟؟ یا باید تلاش کنم به زبان و بیان دیگه ای قانعش کنم؟ یا باید فقط سکوت کنم؟ و یا اینکه ظاهرا بهشون حق بدم به این امید که آروم بشن؟؟
سلام خسته نباشید من با دختری 9ماه هست که آشنا هستم و همدیگر را دوس داریم خانواده من خبر دارن ومشکلی ندارن از خانواده دختر هم مادرش وخواهرش خبر دارن وراضی هستن ولی مادرم وقتی رفت برای آشنایی برادراش وپدرش گفتن که بخاطر اینکه خدمت نرفته وکار نداره نه قبول نکردن از لحاظ خانوادگی وشرایط اجتماعی شرایط خوبی داریم پدرم نظامی وخودم دانشجوی رشته حسابداری هستم میخواستیم خاستگاری رسمی انجام بدیم که پدرم بیشتر با پدرشون حرف بزنه ولی دختر میترسه از اینکه برادراش وپدرش کلا قبول نکنن ومیگه اول برم خدمت وشرایط کارم معلوم بشه بعد برم جلو تا آخر سال قراره برم خدمت بهش گفتم حداقل تو خدمت خانوادم بیان با پدرش حرف بزنن که بدونن هنوز خواستگار هستم ولی میگه نه بعد خدمت ومشخص شدن کار میخواستم ببینم که بزار بعد خدمت وکار یا حداقل تو خدمت در حد آشنایی خانواده ها پیش بریم ممنون از شما
سلام خسته نباشید.خانم دکتر من یک خانم ۳۴ ساله هستم متاهلم و فرزندی ندارم از اولین روز عقدم همسرم از نظر روابط زناشویی خیلی بی اهمیت هستن.هیچ وقت تقاضایی از من نمیکنن و باوجود همه ی دوست داشتن هامون رابطه مون ماهی یک بار هست ولی من خیلی بیشتر تمایل دارم ولی چند بار گفتم و بروز هم بارها دادم اما همواره یه بهونه ای اعم از خستگی و دیر وقت بودن و باشه یکم بعد و .... داشتن.وقتی هم منطقی باهاشون صحبت میکنم ادعا میکنه که خیلی خیلی ادم مشتاقی هست و من زمانهای بدی رو پیشنهاد میدم.اخیرا خیلی بهم برخورده و حدود دو ماه اصلا هیچی نگفتم و خودش دو بار پیشنهاد خیلی سطحی دادن قبول نکردم خیلی راحت گفت باشه.ولی آخرین بار گفتم که تو باعث شدی اینطور بشم.بهش بر میخوره و میگه سه هفته پیش بوده رابطه مون و تو الکی بزرگ کردی و من دو بار پیشنهاد دادم تو قبول نکردی.الان من باید چیکار کنم؟نگرانم در آینده رابطه مون و صمیمیتمون رو بخاطر اینا از دست بدیم.لطفا کمکم کنید ممنونم
سلام من 22 سالم هست و در سن 20 سالگی خواستگاری داشتم که اولین فرد زندگی من بود و خب من ایشون رو میشناختم و تاحدودی هم عیب هاشونو هم خوبی هاشونو میدونستم تا حدود زیادی و منو ایشون قبل از خواستگاری رسمی یک سری صحبت هامونو انجام دادیم و هم رو ممیشناختیم وبعد از صحبت ها، تو یه سری موارد موافق هم بودیم ویک سری رو به عهده خانواده ها گذاشتیم وتا مرحله خواستگاری رسمی پیش رفتیم و خب تو اون مرحله کلا خانواده اش خیلی درست رفتار نکردن و موضوعی که میتونست حل بشه همه چی به هم خورد و اون فرد هیچ کاری نکرد برخلاف حرفاش... واقعا توقع داشتم حداقل سعی کنه درست کنه وهمون اقا بعد از یکی دو ماه رفتن خواستگاری یه فرد دیگه و عقد کردن و من این حجم از اتفاقات یهویی رو ننتونستم از یک اشنا بپذیرم و واقعا بی اعتماد شدم به همه کس از طرفی چون اولین ادم زندگیم بود(اخانواده من سنتی هستن و من هم یکی از معیارهام این هست که سنتی ازدواج کنم. و ادم احساساتی نبودم نسبت به این مساعل و بیشتر با منطقم تصمیم میگیرم تا احساسم) و خب یجورایی نمیتونم بپذیرم که چه اتفاقی افتاده ازطرفی به همه افراد با دید خوب نمیتونم نگاه کنم و تو این بعد از زندگیم واقعا موندم که چجوری میتونم به ادم دیگه ای اعتماد کنم. من چجوری میتونم فراموش کنم این اتفاق بد رو؟
سلام،خسته نباشید،ببخشید ما ۱ماهی میشه عقد کردیم قبل اونم دوماهی حرف میزدیم،قبلا خیلی آدم رمانتیکی بود و فقط دنبال خوشحال کردنم بود،بعد ازدواج دگ خبری از این چیزا نیست و میگه از این قرتی بازیا خوشم نمیاد،تو من انتظار بوجود اورده و الان میگه خوشم نمیاد،هرچی که من میگم خوشم نمیاد دقیقا همون کارو هی تکرار میکنه،هی میگم عزیزم مگه من دشمنتم ک باهام لج میکنی ولی اصلا تاثیر نداره همش لج میکنه،میترسم از آیندمون،لطفا کمکم کنین
من ۳۷ سالمه و ۴ساله ازدواج کردم با پسری که ۸ سال ازم کوچیکتره. سه سال دوست بودیم و بعد ازدواج کردیم تو دوستی خیلی خوب بود همش بیرون میرفتیم و جمعه ها برنامه می ریختیم که بریم بگردیم.همسرم مرد پاک و مهربون و پرتلاشیه هم کار میکنه و هم درس میخونه اما درآمدش کمه و کلا از لذت بردن از زندگی هیچی نمیدونه . من از نظر مالی همیشه تو رفاه بودم ولی الان وضعیت مالیمون سخته رابطمون خوب بود اما من از فشارهای مالی که بهش عادت ندارم خسته شدم و خیلی وقتا بخاطر کمک هایی که به همسرم کردم سرزنشش می کنم. من عاشق سفر و بیرون رفتنم و همسرم بیشترین نیازی که داره خوابه و دیدن تلویزیونه حس میکنم مثل رباط هیچ نیازی به تفریح یا حتی غذا نداره فقط خواب و کار همین. خیلی خستم هم از شرایط سخت زندگی و هم این تفاوت ها. احساس می کنم اصلا درکم نمی کنه. کلا همه چی رو من باید بگم تا انجام شه. پرداخت قبض ، پاس کردن چک ، بردن آشغال ، خوردن غذا ، تمیز کردن خونه ، برنامه تفریحی یا مسافرتی چیدن. چندین بار سر این مسائل دعوای حسابی کردیم در کل حس میکنم هیچی از خودش بلد نیست انکار هیچ فکری جز کار و درس تو ذهنش نیست نمیدونم واقعا مشکل چیه اما خیلی ناراضیم از زندگیم. یجورایی احساس افسردگی دارم. شوهرمو دوس دارم اما خیلی خستم. لطفا کمکم کنین چیکار کنم که زندگی مون خوب شه.
سلام خسته نباشین.ببخشیدمن مدت یک سالی هست ک بااقایی ک همشهری وهم دانشگاهی من هست آشناوواردرابطه دوستی شدیم.من قبل ازاین اقارابطه ای نداشتم وبه شدت درعقایدم سرسخت هستم.دخترمذهبی ای هستم.بعدازگذشت مدتی این اقابه من گفت ک بزای ازدواج میخادومادرشودرجریان گذاشته بود.وبعدازمدت ۷ماه درخواست رابطه کزد.اول مخالفت کزدم.وایشون هم گفت بخاطرلذت چنددقیقه نمیخام ایندموازدست بدم.وبیخیال شد.دوبازه ماه بعدبهم گفت ومن بخاطرقول ازدواج قبول کزدم.الان یک ساله باهمیم.خیلی اوقات شده دعواکردیم وخواستیم جدابشیم ولی نمیتونیم.میگ من آدمی نیسنم ک ول کنم عذاب وجدان میگیرم.تودخترخوبی هستی.اینم بگم ک اکثردعواهای مابرسراخلاق هست.اون اقاصبوزهست ومستقل ومنم زودرنجم وحساس وسریع ازکوره درمیرم وغرمیزنم. حتی مادرش بامن صحبت کردش برای ازدواج.مشکلی که دارم این هستش.این اقایه بارمیگه جدابشیم وازطرفی یه بازمیگ من کنارتوآرامش دارم دقیقامثل زمانی ک پیش مادرم هستم.ومیگ توخوبی وخونواده هامون بهم میخوره.ولی همیشه میگ من ازتهش میترسم.من دانشجوام.سربازی وشغل ندارم.باچی بیام جلو.من میترسم ازآخراین رابطه.تواگ خواستکارخوب اومدجواب بده. ولی من نمیتونم.چون دلم گیره.ازطرفی خیلی دوستش دازم.ولی اینک یه بارمیگ جدابشیم ویه بارمیگ من دوستت دارم ولی ازتهش میترسم باعث شده نتونم تصمیم بگیزم.ازطرفی کنارهم حالمون خوبه.نمیخام ازدستش بدم. خیلی پسرخوبی هست.همه کاری کرده.ولی ناچارامیخادبرگرده عقب ودوبازه بزای ۳تارشته اول بخونه وقیول یشه واقدام کنه برای خواستکاری.میگ الان هیچی ندارم.اون موقع دندان قبول بشم همه چیز درست میشه من نمیخام ازدستش بدم.میشه کمکم کنین.
سلام خسته نباشین من ۲۹ ساله هستم و شوهرم ۳۲ ساله ما ۱ سال و ۴ ماهه که ازدواج کردیم و قبل ازدواج با هم دوست بودیم ...مسئله ای که من دارم اینه که بر خلاف دوران دوستی ما با هم زیاد بحث میکنیم ...هرموضوع کوچیک یا بزرگی و اکثرا هیچکدوم قانع نمیشیم ...هر چیزی که من میگم ممکنه به یه بحث تبدیل بشه چه در مورد کار کردن باشه چه پرداخت قبض یا رفتن به خونه مادرم ...از طرفی این بحث کردنها از من انرژی میگیره و از طرف دیگه از اینکه میبینم حتی تو مسائل کوچیک انقدر رو نظر خودش پافشاری میکنه عصبی میشم و دوباره انرژی از دست میدم ...هردو تحصیلکرده هستیم و از خیلی نظرا جوریم با هم ولی شوهرم خیلی سرسخته و نکته سنجه و هیچ موردی رو کوتاه نمیاد اصلا حاضر به مراجعه به روانشناس نمیشه من دوسش دارم ولی نمیدونم باید چیکار کنم ...کمکم کنین
من 25 سالمه همسرمو دوس دارم اونم همینطور ولی بعضی رفتارا مثل بینظمی و شلختگیش حرصمو درمیاره و من مجبورم ک غر بزنم و اینو میدونم ک پیش شوهرم تبدیل شدم ب ی آدم غر غرو .و همین باعث میشه برای اینکه جلو غر غر منو بگیره بعضی چیزا رو ازم قایم کنه چیزای کوچیک منظورمه یا اینکه جوری حرف بزنه ک منو قانع نگه داره درصورتی ک میدونم اصل قضیه جور دیگه ای هست. از اولشم همینطوری بود و تغییر نکرد. و فقط اونی ک همش حرص میخوره و از طرفی آدم بده شده هم منن.منظورم از اولش همینطوری بود از بابت شلختگی. نمیدونم چطور رفتار کنم بیخیال باشم و هیچی نگم ک نمیشه میترکم حرف بزنمم ک میشم غر غرو.و کلا تلویزیون و گوشی جای حرف زدن و معاشرت تو خونه رو گرفته.و برا هر کاری صدا بزنم باید چندبار حرفمووتکرار کنم انگار تمرکز نداره نمیشنوه
سلام وقتتون بخیر .من یه دختر ۲۷ساله وفرزند اخر خانوادم .از نظر تحصیلی تا کارشناسی خوندم .از لحاظ اجتماعی هنوز وارد شغلی نشدم ..ی مشکلی که هست همش دنبال ایده ال ذهنی خودم هستم واین منو اذیت میکنه تو هر جنبه ای که در نظر بگیرید .من خاستگاری دارم ۳۷ ساله اصلا هم ندیدم ایشونو فقط مادرشون ..واین اقا طبق تعریفای که مادرش کردن بع علت فوت برادر وخاهران خود دچار افسردگی شدیدی میشهه واینه تواین سن مادرش بفکر زن گرفتنشون هستن وانگار علایم بهبود پیدا کرده که به این فکر افتادن ولی نظر بنده به ی اقای ۳۷ ساله که شغلی هم ندارن البته باتوجه به مشکلاتشون از لحاظ روحی نتوستن که وارد حیطع کاری بشن .نمییدونم ولی مادرایشون میگن که از لحاظ مالی کمو کاستی نداریم ..برا من مشکوکه این قضیه ..ممنون میشم راهنمایی بفرمایید
سلام خانکگم دکتر من نامزدم رو که برای ازدواج با هم صحبت میکنیم رو چند وقت پیش با یه صفحه فیک امتحانش کردم میدونم کارم اصلا درست نبوده ولی خب ایشونم خیلی قشنگ پا داد و من میدونم که نفهمیده بود که داره از طرف من امتحان میشه ولی بعدش که گفتم منم گفت که میدونستم تویی میخواستم ببینم تا کجا پیش میری الن با اینکه دوباره با هم هستیم ولی نگرانی من تمومی نداره و دائما در این فکرم که نکنه ایشون روزی به من خیانت کنه. لطفا راهنماییم کنید ما الن باز با هم حرف میزنیم ایا اینکه ما یه فرصت دوباره بهم دادیم اشتباه بوده؟؟
وقتتون بخیر من دانشجوی ترم پنج کارشناسی هستم،۲۱ساله یک ماهی میشه که پیشنهادی برای ازدواج دارم و خانواده هم کاملا در جریان هستن و خانواده ام خواستند که خودم این تصمیم را بگیرم، این آقا کمالات بسیاری داره و کاملا مورد تایید خانوادهی من هست. اما من با توجه به این که فقط بیستویک سال سن دارم و مسیر زیادی برای رشد و تجربه دارم وهمچنین ممکن است بعدا هم شرایط خوبی برایم پیش بیاید مردد هستم که حتی برای آشنایی جلو بروم یا نه!نظر شما به عنوان متخصص چی هست؟
<
1
2
3
4
5
>
All right reserved @copy 2019 by ofoghsalamat
دکتر ماندانا شعبان
برای تماس با ما با شماره های زیر تماس بگیرید